پیش از وقایع رزیدنت اویل

شینجی میکامی هنوز به پدر وحشت تبدیل نشده بود.کسی با ویروس های مرگبار کاری نداشت.یکی دو بازی ترسناک داشتیم که علی رقم ارزش هایشان به هیچ وجه فراگیر نبودند. یک دفعه اهریمن از راه رسید.
میکامی و کپکام به کمک یکدیگر ، اثری به نام اهریمن یا شیطان مقیم ساختند. فرزند ان ها صرفا به ژانر survival horror جان نبخشید.شیوه روایت ، شخصیت ها و دیالوگ های بازی هم کلی حرف برای گفتن داشتند.خوب ، بد یا عجیب این داستان متعلق به شیطان است.
رزیدنت اویل از ان دسته بازیهایی است که به شهرت جهانی رسیده و طرفداران بسیاری دارد.یکی از ارکان همیشگی مجموعه ی رزیدنت اویل داستان غنی و قدرتمند ان بوده است.در طول عناوین رزیدنت اویل کمتر به موضوع علت اصلی و شروع اتفاقات و طرز ساخته شدن ویروس ها پرداخته شده و بیشتر جریان بعد از هجوم زامبی ها به نمایش در امده است. با این حال ما می خواهیم جریان قبل از اتفاقات بازی شماره اول و شماره صفر را باز کنیم،زمانی که اولین بار ویروس مرگباری ساخته میشود که جهان را دگرگون می کند. جریانی که واقعا جالب و پر ماجرا نوشته شده اند.
علم ژنتیک در اوایل دهه دوم قرن بیستم توجه دانشمندان را به خود جلب کرد. این علم بعد از جنگ جهانی دوم و مشاهده تاثیرات گازهای سمی و بمب های میکروبی و شیمایی و حتی هسته ای روی بدن انسان و حیوانات بیشتر مورد توجه قرار گرفت و در اواخر دهه ۴۰ میلادی رشد و گسترش یافت و کم کم به صورت یک رشته علمی دانشگاهی مهم شناخته شد . در اوایل دهه ۵۰ میلادی ازمایشات مختلف در سلولهای حیوانی و انسانی این ایده را بوجود اورد که بتوان با دستکاری DNA بدن جانداران بتوان از انها موجوداتی قوی تر ایجاد کرد و حتی انان را تحت کنترل دراورد .در واقع این ایده از این جا ناشی شد که وقتی یک عامل بیرونی مثل یک بمب شیمیایی باعث اخلال در کارکرد بدن و تغیراتی در بدن و ژن انسان می شود پس می توان با تغییرات سلولی ،ژن های بدن جانداران را هم تغییر داد.
در اواخر دهه ۵۰ میلادی آزول ای اسپنسرکه هوش بالا و استعداد سرشاری داشت در رشته ژنیتیک و بیو تکنولوژی وارد دانشگاه می شود. خانواده او جزو ثروتمندان بزرگ اروپا به حساب می امدند و او نیز ارث زیادی از انان برده بود. او علاقه زیادی به این رشته نوپا نشان می داد و در دانشگاه با دانشجویی به نام ادوارد آشفورد آشنا شد و خیلی زود به دوستانی نزدیک تبدیل شدند.اسپنسر تحقیقات گستردهای را در مورد ژنتیک و تکثیر سلولی و روشهای کشت ان انجام داد. هوش بالا و پشتکار قابل توجه او باعث شده بود خیلی زود به پیشرفتهای علمی جدیدی دست پیدا کند.در اوایل اسپنسر فکر این که با دستکاری ژنتیکی بتواند موجوداتی برتر را خلق کند را کمی دور از دسترس میدید.اما یک جرقه باعث می شود تا همه چیز تغییر کند.اسپنسر با خواندن کتابی از هنری تراویس به نام “بررسی تاریخ طبیعت” این ایدهی خودش را دور از دسترس ندید!او به همراه آشفورد و یکی از همکلاسیهای نابغهشان در دانشگاه به نام جیمز مارکوس تلاش می کنند تا مطالب نوشته شده در آن کتاب را با چشم و از نزدیک ببینند.مارکوس یک دانشجوی نمونه بود و خودش چندین دانشجو داشت! اسپنسر،آشفورد و مارکوس پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی شان به مطالعه بر روی ویروس های گوناگون می پردازند تا بتوانند دانسته های قبلی اشان را به نتیجه برسانند.
ولی آنها برای تحقیقات بیشترشان نیاز به یک آزمایشگاه مجهز و البته مخفی نیاز داشتند. برای این کار انها نیاز به یک معمار خلاق و البته میزان بسیار زیادی پول داشتند! همانطور که در ابتدا گفتیم اسپینسر یک نجیب زاده بود و پول زیادی به ارٍث برده بود ،پس از این بابت مشکلی وجود نداشت.بنابراین در سال ۱۹۶۲ اسپنسر یک معمار مشهور نیویورکی به نام جرج تروور را دعوت به کار کرده و از او می خواهد که در دامنه ی کوه های آرکلی در حومه ی راکون سیتی،برای او یک عمارت بزرگ و مجلل را بنا کند.همچنین اسپنسر از جرج می خواهد که در زیر این عمارت یک آزمایشگاه بزرگ و مجهز هم برای او ساخته و تله های زیادی را هم در عمارت بگنجاند! در تاریخ ۴ دسامبر سال ۱۹۶۶ اسپنسر به همراه آشفورد،مارکوس و بهترین دانشجوی مارکوس به نام برندون بایلی به سمت آفریقا حرکت می کنند تا سرزمین باستانی و فراموش شدهی اندیپایا (Ndipaya) را پیدا کنند.در کتاب “بررسی تاریخ طبیعت” از یک گونه از گیاهان باستانی به نام “نردبانی به سوی اسمان” نام برده شده بود که خواص فوق العاده ای داشتند.از آنجایی که آن کتاب جنبه مستند داشت،اسپنسر به این فکر می افتد که عملی کردن ایدههایش را با آن گل ها آغاز کند.پس از جستجوهای فراوان بالاخره شهر ایندیپایا در اعماق زمین پیدا شده و گلهای «نردبانی به آسمان» هم در همان اطراف دیده می شوند.
از آن لحظه به بعد داستانهای بزرگی شروع شد.در همان شهر باستانی،اسپنسر یک آزمایشگاه مجهز را ایجاد کرده و خودش به همراه آشفورد،مارکوس و بایلی تحقیقاتشان رو در مورد گلها شروع می کنند.این تحقیقات بسیار دامنه دار بوده و برای تهیهی ویروس جهشزا تلاشهای زیادی انجام می شود.اما بالاخره از عصارهی این گلها ویرس ناشناخته ای کشف می شود که آشفورد نام آن را ویروس پروجنیتور(به معنای پیشتاز) یا ویروس مادر می گذارد.این ویروس قابلیتی داشت که می توانست پس از مرگ انسان هم به زندگی اش ادامه دهد.آشفورد واقعا قصد داشت که این ویروس را برای درمان بیماری ها به کار گیرد.اما اسپنسر و مارکوس درصدد بودند که بتوانند ان را روی موجودات زنده ازمایش و باعث تغییر در هورمونهای ژنیتکی انها شوند تا از این طریق بتوانند موجوداتی قوی و مخوف ایجاد کنند! آشفورد شخصی بود که آخرین مرحله از تحقیقات کشف ویروس پروجنیتور را انجام می دهد.
اما کمی بعد و در سال ۱۹۶۸ در هنگام انجام آزمایشاتش کشته می شود(علتش چندان واضح نیست اما مرگش به شدت مشکوک بود!).با مرگ آشفورد دست اسپنسر و مارکوس برای رسیدن به اهداف شوم خود بازتر می شود.سپس آن دو به همراه نمونههایی از ویروس پروجنیتور به آمریکا بازمی گردند و بایلی هم در آفریقا می ماند تا مقدمات ساخت مقر یک شرکت بزرگ که در تفکرات اسپنسر بود را انجام دهد.پس از پایان کار ساخت عمارت و آزمایشگاه زیرزمینی آن،اسپنسر نقشه ی شومی می کشد.او جرج،همسرش جسیکا و دختر نوجوان او لیزا که در آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشت را برای یک مهمانی به عمارت دعوت می کند.ولی جرج به علت کار زیاد مجبور می شود که چند روز پس از خانواده اش به عمارت برود.جسیکا و لیزا به محض ورودشان به عمارت متوجه می شوند که در تله افتاده اند.چون از آنجایی که اسپنسر و همکارانش برای انجام آزمایشاتشان به تست انسانی نیاز داشتند،از جسیکا و لیزا مانند موش آزمایشگاهی استفاده کرده و ویروس پروجنیتور را به بدن آنها تزریق می کنند!بدن جسیکا هیچ واکنشی نسبت به ویروس از خود نشان نمی دهد.سپس جسیکا تصمیم می گیرد که به همراه دخترش از عمارت فرار کند.
بنابراین به طور مخفیانه نامه ای را در این رابطه برای لیزا می نویسد.ولی قبل از اینکه بتواند نقشه اش را عملی کند،توسط اسپنسر و افرادش به قتل می رسد.جرج هم پس از ورودش به عمارت و انجام آزمایشاتی بر روی بدنش موفق می شود که از دست ماموران آزمایشگاه فرار کند.ولی به خاطر آزمایشاتی که بر روی بدنش انجام شده بود،حافظه اش کم شده بود و راه ها و تله های درون عمارت که توسط خودش ساخته شده بود را فراموش کرده بود.بنابراین پس از چند روز جستجو برای پیدا کردن راه فرار در همان عمارت از گرسنگی درگذشت.در جایی که اسپنسر برای او قبری را با نام خودش گذاشته بود!بنابراین فقط دختر بی گناه او لیزا همچنان به عنوان موش آزمایشگاهی اسپنسر باقی می ماند.
برخلاف بیشتر نمونه های آزمایشگاهی خوش شانس،بدن لیزا بدون توجه به قدرت ویروس هایی که به او تزریق می شدند،از خود مقاومت نشان داده و او پس از انجام دادن تمام آزمایشات زنده می ماند.ولی به خاطر تزریق ویروس های گوناگون بر روی بدن لیزا،رفتار و حالت های روانی او روز به روز ناپایدارتر و وحشتناک تر می شد.لیزا که از زمان ورودش به عمارت از مادرش جدا شده بود،بهانه ی مادرش را می گرفت.بنابراین به دستور اسپنسر،دو نفر از کارکنان آزمایشگاه را به عنوان پدر و مادر لیزا می فرستند تا احساس امنیت را برای او فراهم کرده و او را آرام کنند.ولی لیزا متوجه می شود که آنها پدر و مادر واقعی اش نیستند و هر دو را با خشونت به قتل می رساند!اسپنسر برای ساکت کردن لیزا،دوباره این اقدام را تکرار می کند اما این نقشه دوباره با شکست روبرو می شود.لیزا کسانی که خودشان را به جای پدر و مادرش جا می زدند را کشته و سپس پوست صورت آنها را کنده و به بدن خودش می چسباند!او با خیال پیدا کردن مادر واقعی اش در آزمایشگاه زیرزمینی عمارت رشد کرده و بزرگ می شود.(لیزا به مدت ۳۰ سال موش آزمایشگاهی اسپنسر و افرادش بود و در این مدت هزاران نوع ویروس مختلف بر روی بدن او آزمایش شد!)
اسپنسر به این نتیجه رسید که نمی تواند در یک عمارت دور افتاده به راحتی ازمایشاتش را انجام دهد.بنابر این تصمیم گرفت یک شرکت به ظاهر رسمی و معتبر راه اندازی کند. بالاخره یک سال پس از این حوادث یعنی در سال ۱۹۶۸ ،اسپنسر با کمک مارکوس شرکتی به ظاهر دارویی نام آمبرلا را تاسیس می کند.ولی این فقط ظاهر قضیه بود و در واقع آنها می خواستند که در قالب یک شرکت مجاز ، دست به آزمایشات غیر قانونی بزنند.هوش و پشتکار اسپینسر باعث شد خیلی زود شرکت آمبرلا رونق گرفته و موفق می شود که اعتماد مردم را جلب کند.به طوری که در همان سال دومین شعبه ی شرکت آمبرلا با عنوان شعبه ی کارآموزی آمبرلا در همان کوهستان آرکلی و در نزدیکی عمارت اسپنسر ساخته می شود.اسپنسر که اکنون رئیس کل شرکت آمبرلا بود،ریاست این شعبه را به مارکوس واگذار می کند.ولی کمی بعد الکساندر آشفورد،پسر ادوارد آشفورد که اکنون بزرگ خاندان آشفورد محسوب می شد و به جای پدرش به عنوان محقق در شرکت آمبرلا استخدام شده بود،یک شعبه ی سری از آمبرلا را در قطب جنوب تاسیس می کند.تا اینکه پس از گذشت مدت کوتاهی الکساندر از طرف عده ای مورد اتهام قتل پدرش قرار گرفته و این آبروی خاندان بزرگ آشفورد را زیر سوال می برد.بنابراین الکساندر تصمیم می گیرد که از اعتبار و آبروی خاندانش دفاع کند.بنابراین در سال ۱۹۷۱ یک نمونه از DNA جد بزرگش ورونیکا آشفورد را از داخل جسد او دزدیده و با DNA خودش ترکیب می کند و بالاخره موفق می شود که با استفاده از آنها به طور مخفیانه در آزمایشگاه و در خارج از بدن مادر یک پسر و دختر دوقلو را به وجود آورد که خون جد بزرگشان به طور مستقیم در رگ های آنها جریان داشته باشد.او نام فرزند پسر را آلفرد و نام فرزند دختر را الکسیا می گذارد.کمی بعد اسپنسر برای رسیدن به هدف اصلی اش یعنی به وجود آوردن نژاد جدیدی از انسان ها نقشه ی پلید و بی رحمانه ی دیگری می کشد.نقشه ای که پروژه ی بچه های وسکر(Wesker Children) نام می گیرد.او صدها کودک که والدینشان هوش بالای متوسط داشتند را از سراسر دنیا دزدیده و روی همه ی آنها نام خانوادگی وسکر را می گذارد.این بچه های بی گناه و ناآگاه زیر نظر شرکت آمبرلا و در محیطی کاملا کنترل شده رشد کرده و بزرگ می شوند.در حالی که همگی از زیر نظر بودن خودشان بی خبر بودند.سپس با بودجه ی شرکت آمبرلا به تحصیل می پردازند تا بدین وسیله آمبرلا بعدها از آنها به عنوان محقق در آزمایشاتش استفاده کند.
در واقع هدف اسپنسر از تاسیس آمبرلا و به راه انداختن پروژه ی بچه های وسکر،به وجود آوردن نژاد جدیدی از انسان ها بود تا با این کار بتواند عنوان “خدا” را تصاحب کند! سرانجام اسپنسر ویروس پروجنیتور را به تمام این بچه ها تزریق می کند.ولی تمام آنها بر اثر ویروس کشته می شوند و از بین این بچه ها فقط ۲ کودک زنده می مانند:آلبرت وسکر و الکس وسکر.این دو پیش از این نیز نسبت به سایر بچه ها استعداد بیشتری را از خودشان بروز می دادند و اسپنسر تمام چیزهایی که از یک کودک انتظار داشت را در آلبرت و الکس می دید.اسپنسر،الکس که هوش بیشتری نسبت به آلبرت داشت،را مدیر پروژه های علمی خودش قرار می دهد.ولی پس از مدتی الکس به اسپنسر خیانت کرده و از آمبرلا فرار می کند و دیگر هیچ خبری از او نمی شود.اما اسپنسر تمام چیزهایی را که از یک کودک انتظار داشت را در آلبرت می دید.بنابراین در سال ۱۹۷۷ یعنی زمانی که آلبرت وسکر ۱۷ ساله بود اسپنسر او را برای تعلیم به شعبه ی کارآموزی آمبرلا می فرستد تا زیر نظر دکتر مارکوس آموزش های لازم را ببیند. وسکر در در شعبه ی کارآموزی آمبرلا با یکی دیگر از کارآموزان و شاگردان مارکوس به نام ویلیام بیرکن که ۱۵ ساله بود دوست شد.وسکر و بیرکن خیلی زود ترقی کردند و پس از مدت کوتاهی تبدیل به بهترین و مورد اعتماد ترین شاگردان مارکوس شدند.به طوری که پس از تعطیل شدن شعبه ی کارآموزی آمبرلا در تاریخ ۲۹ جولای سال ۱۹۷۸ وسکر و بیرکن به عمارت اسپنسر منتقل شدند و شخصا ریاست آزمایشگاه زیر زمینی آن را بر عهده گرفتند.
تا اینکه بالاخره در اواخر سال ۱۹۷۸اتفاق بسیار مهمی رخ می دهد.در این تاریخ دکتر مارکوس موفق می شود که با استفاده از ترکیب ویروس پروجنیتور با DNA زالو یک ویروس بسیار قدرتمندتر و مهمتر بسازد.او نام این ویروس را ویروسT)Tمخفف کلمه ی تایرنت به معنای ستمگر است) می گذارد.این ویروس قابلیتی داشت که می توانست با استفاده از یک شوک الکتریکی ضعیف مغز و عضلات انسان مرده را دوباره به کار انداخته و او را دوباره زنده کند!ولی متاسفانه این شوک الکتریکی به قدری قوی نبود که بتواند موجود هوشمندی بسازد و عقل و حافظه ی شخص را بازگرداند.بنابراین این انسان تازه متولد شده که آن را با عنوان زامبی می شناسیم فقط برحسب غریزه و برای رفع نیازش به غذا بایستی به سایر انسان ها حمله می کرد و بدتر از آن اینکه اگر فردی توسط یک زامبی گاز گرفته می شد ویروس T فورا به بدنش سرایت کرده و در ظرف مدت کوتاهی او هم تبدیل به یک زامبی می شد.(ویروس T مهم ترین ویروس در مجموعه ی رزیدنت اویل است.چون بیشتر وقایع داستان به وسیله ی این ویروس شکل می گیرد.) از آن پس شرکت آمبرلا بیشتر وقت خود را صرف کار بر روی ویروس T و کشف قابلیت های آن می گذاشت و فعالیت های غیر قانونی و زیر زمینی خود را افزایش داد.وسکر و بیرکن در حدود ۱۳ سال و در ۳ مرحله ویروس T را مورد مطالعه و آزمایش قرار دادند.تا اینکه دکتر مارکوس با دستکاری ژنتیکی جانوران مختلف و ترکیب ویروس T با DNA آنها در آزمایشگاه های آمبرلا،دست به ساخت موجودات عجیب و سخت جان می زند.به این موجودات آزمایشگاهی و وحشتناک که انواع زیادی هم داشتند در اصطلاحB.O.Wمی گویندB.O.W)مخفف عبارت Bio Organic Weapon به معنای اسلحه ی زنده است.). ویروسT اسپنسر را تا حد زیادی به اهدافش نزدیک کرد.
چون هدف اصلی اسپنسر از تاسیس شرکت آمبرلا به وجود آوردن نسل جدیدی از انسان ها بود تا از طریق انها بتواند بر جهان حکومت کند! و از آنجا که B.O.W ها در واقع جانوران جهش یافته بودند،اسپنسر فقط نیاز داشت که بتواند این طرح را بر روی انسان ها پیاده کند.نخستین B.O.W هایی که مارکوس موفق به ساخت آنها شد عبارت بودند از:لورکر (قورباغه ی جهش یافته)،الیمیناتور (میمون جهش یافته)و Plague Crawler (حشرات جهش یافته).کمی بعد آمبرلا به فکر می افتد تا با استفاده از ویروس T موجودات هوشمند و البته بسیار قدرتمندی بسازد که بتوانند از دستوراتی که وارد مغزشان می شود پیروی کنند.حاصل این کار شد هیولاهای انسان نمای تنومندی به نام تایرنت که گرچه به علت صرف هزینه و زمان زیاد تعدادشان انگشت شمار بود،ولی نسبت به سایر B.O.W ها قدرت و جان سختی فوق العاده بیشتری داشتند و مهم تر از همه اینکه بسیار باهوش تر بودند و قادر بودند که با استفاده از هوش مصنوعی بالایشان از دستورات ساده ای که به آنها داده می شد پیروی کنند.نخستین تایرنتی که توسط شرکت آمبرلا طراحی و ساخته شد،پروتو تایرنت یا تایرنت ۰۰۱ نام گرفت.ولی پروژه ی تولید این تایرنت چندان موفقیت آمیز نبود و پروتو تایرنت دارای شرایط نامتعادل جسمی و مغزی بود.برای همین هم این تایرنت را به زیرزمینی منتقل کردند تا در فرصتی مناسب آن را نابود کنند.
در واقع پروتو تایرنت مقدمه ای برای ساخت تایرنت های بعدی بود و فرصت خوبی را ایجاد کرد تا محققان آمبرلا بتوانند با استفاده از تجربیات قبلی و در نظر گرفتن اشکالات و کمبودهای گذشته دست به تولید تایرنت های کامل تر و باهوش تری بزنند.به طور کلی هدف آمبرلا از تولید این B.O.W ها و تایرنت ها ایجاد ارتشی خشن و بی رحم بود که در برابر عوامل مخرب فیزیکی از جمله گلوله مقاوم باشند. تا اینکه در سال ۱۹۸۰ ساختمان موزه ی هنر شهر به محل فعالیت نیروهای پلیس تبدیل شد و به R.P.D تغییر نام پیدا کرد. R.P.D مخفف عبارت Raccon Police Deparment به معنای اداره ی پلیس راکون سیتی می باشد.
از طرف دیگر در سال ۱۹۸۱ آلفرد و الکسیا این بچه های آزمایشگاهی که قرار بود زمانی نام خاندان آشفورد را دوباره زنده کنند ۱۰ ساله شده بودند.احساسات انان چندان شبیه به احساسات انسانهای معمولی نبود و بچه هایی تقریبا بدون عاطفه و احساس بودند که این موضوع به لقاح مصنوعی و ازمایشگاهی انان برمی گشت. هوش آلفرد مثل هوش یک انسان معمولی بود،ولی الکسیا یک نابغه بود.به همین دلیل هم موفق شد که در همان سال یعنی در سن ۱۰ سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شود و سپس به عنوان سر محقق در یکی از شعب کارآموزی آمبرلا واقع در جزیره ی راکفورت مشغول به کار شد و عنوان جوان ترین محقق آمبرلا که تا پیش از این در انحصار دکتر ویلیام بیرکن بود را تصاحب کرد.بنابراین از آن پس بیرکن به الکسیا به چشم یک رقیب جدی در آمبرلا نگاه می کرد.ولی پدرشان الکساندر از ترس اینکه آنها روزی حقیقت ماجرا یعنی تولدشان در آزمایشگاه را بفهمند تمامی اسناد و مدارک مربوط به آن ماجرا را در یک اتاق مخفی در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کرده بود.تا اینکه ۲ سال بعد یعنی در سال ۱۹۸۳ آلفرد آن اتاق را یافت و تمامی مدارک را پیدا کرد.آلفرد از شدت ناراحتی و عصبانیت به مرز جنون رسیده بود.احساس حسادت از اینکه چرا پدرشان او را هم مانند خواهرش الکسیا به صورت یک نابغه به وجود نیاورده بود لحظه ای او را رها نمی کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا از پدرش انتقام بگیرد.برای همین هم این موضوع را با الکسیا در میان گذاشت و بالاخره آنها با کمک هم موفق شدند که پدرشان را در تله بیندازند.سپس الکسیا ویروس T-veronica که خودش ساخته بود را به پدرش تزریق کرد.ولی نتایج این آزمایش نامطلوب از آب درآمد و الکساندر کم کم خوی انسانی خود را از دست داد و تبدیل به یک موجود خوفناک و غیر قابل کنترل شد که در مجموعه RE به ان نوسفراتو می گویند.
بنابراین آلفرد و الکسیا چشمها و دست و پاهای او را بسته و او را در زیرزمینی در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کردند.سپس الکسیا موفق شد که نقص ویروس T-veronica را اصلاح کند.او فهمید که برای بهره برداری از قدرت بی نظیر این ویروس بایستی آن را به فرد تزریق کرد و آن فرد را به مدت ۱۵ سال در یک محفظه ی هوای سرد به خواب مصنوعی فرو برد.پس از گذشت این مدت قدرت نهفته در ویروس آزاد شده و برخلاف ویروس T شخص می تواند با همان حافظه ی قبلی اش به زندگی ادامه دهد.البته این بار با قدرت های مافوق بشری.بنابراین الکسیا که شیفته ی قدرت بود،ویروس T-veronica را به خودش تزریق کرد و از برادرش آلفرد خواست تا او را در یک محفظه ی هوای سرد قرار دهد و پس از ۱۵ سال از آنجا بیرون بیاورد.آلفرد هم الکسیا را در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا و در یک اتاق مخفی در یک محفظه ی هوای سرد قرار داد و به خواب مصنوعی فرو برد.بعد نزد همه اینطور وانمود کرد که الکسیا درهنگام انجام یک آزمایش در آزمایشگاه کشته شده است.
سه سال بعد یعنی در سال یعنی در سال ۱۹۸۶ دکتر ویلیام بیرکن و دستیارش آنت به یکدیگر علاقه مند شدند و با هم ازدواج کردند.سپس در همان سال صاحب دختری شدند که نام او را شری گذاشتند.ویلیام و آنت در حالی که کارشان در آزمایشگاه را با جدیت تمام انجام می دادند،زندگی زناشویی و خانوادگی گرم و محبت آمیزی هم داشتند.تا اینکه ۲ سال بعد یعنی در سال ۱۹۸۸ یعنی هنگامی که آزمایش بر روی ویروس در سومین مرحله ی خود (پروژه ی ساخت تایرنت) بود،اسپنسر می بیند که مارکوس او را تا حد زیادی به اهدافش نزدیک کرده است و دیگر دلیلی برای زنده ماندنش وجود ندارد.چون با وجود ویروس T و تحقیقاتی که بر روی آن انجام شده بود دیگر نیازی به او نداشت.بنابراین به وسکر و بیرکن دستور می دهد تا استاد سابقشان مارکوس را ترور کنند و اطلاعات مربوط به آزمایشات او را بدزدند.وسکر و بیرکن به وسیله ی گارد اختصاصی آمبرلا این کار را انجام می دهند.ولی موقع شلیک گلوله ها توسط سربازان به مارکوس گلوله ی یکی از سربازها به یکی از بطری های حاوی زالوهای آلوده به ویروس T برخورد کرده و آن زالو وارد بدن بی جان مارکوس می شود و همین اتفاق به ظاهر کوچک بعدها باعث شکل گیری حوادث زیادی در داستان می شود!سپس در همان سال وسکر انگلی به نام NE-Alpha که توسط شعبه ی اروپایی آمبرلا ساخته شده بود را بر روی بدن لیزا تروور (دختر معمار عمارت اسپنسر که هنوز نمونه ی آزمایشگاهی آمبرلا بود) آزمایش کرد.این انگل تمام میزبان های قبلی را در ظرف مدت ۲۰ دقیقه می کشت.ولی برخلاف معمول بدن لیزا از خودش مقاومت شدیدی نشان داد و بیرکن متوجه شد که بدن لیزا در مقابل گلوله مقاوم شده است.همین امر منجر شد تا بیرکن یک ویروس جدید و البته بسیار قوی تر و خطرناک تر از ویروس T را کشف کند.بیرکن این کشف جدید را ویروس Gمخفف کلمه ی Gene به (معنای ژن) نامید.از آن پس او مشغول انجام تحقیقات وسیع تر بر روی ویروس G شد.
پس از کشف ویروس G،شرکت آمبرلا علاقه اش را نسبت به لیزا از دست داد.با گذشت زمان لیزا روز به روز دچار دگرگونی جسمی و مغزی بیشتری می شد و ویروس های گوناگونی هم که به او تزریق شده بود،باعث شده بودند که او عقلش را به طور کامل از دست بدهد.از طرفی هم تنهایی،خشونت لیزا را روز به روز افزایش می داد.تا اینکه در یک فرصت مناسب او وحشیانه به ۳ تن از محققان آمبرلا حمله کرده و با بی رحمی تمام آنها را کشت.اکنون لیزا یک تهدید بزرگ برای آمبرلا به حساب می آمد.بنابراین مقامات شرکت آمبرلا دستور کشتن او را صادر کردند.ولی کشتن او به این آسانی نبود.چون هزاران آزمایشی که در طول این چند سال به به او تزریق شده بود،باعث شده بودند که بدن لیزا تقریبا در برابر تمام انواع آسیب های فیزیکی مقاوم باشد.این بدین معنا بود که گلوله هیچ گونه تاثیری بر روی بدن لیزا نداشت.حتی یک موشک ضد تانک هم نمی توانست به لیزا آسیبی برساند!در سال ۱۹۹۵ ماموران آمبرلا به خیال خودشان لیزا را کشتند.محققان آمبرلا هم به مدت سه شبانه روز علائم حیاتی او را زیر نظر داشتند و مرگ او را تایید کردند.ولی پس از گذشت ۳ شبانه روز لیزا دوباره بر مرگ غالب شده و از آنجا فرار کرد.از آن زمان به بعد لیزا ناپدید شده و دیگر در عمارت دیده نشد!
تا اینکه در سال ۱۹۹۶وسکر به اداره ی پلیس راکون سیتی رفت و در آنجا یک تیم ویژه ی پلیس با عنوان استارز (S.T.A.R.S) را تشکیل داد که اعضای آن همه از بهترین و حرفه ای ترین های بخش های مختلف اداره ی پلیس انتخاب شدند
S.T.A.R.Sمخفف عبارت special tactics and resue service به معنای گروه نجات و تاکتیک های ویژه است. در واقع هدف وسکر از ایجاد چنین تیمی این بود که آمبرلا یک عامل نفوذی در اداره ی پلیس داشته باشد که بتواند اعمال آنها را کنترل کند.به علاوه چون وسکر فرمانده ی کل تیم استارز بود بهتر می توانست عملیات هایی که ممکن بود با لو رفتن آمبرلا صورت بگیرد را کنترل و حتی خنثی کند.وسکر برای اداره ی آسانتر تیم استارز آن را به دو شاخه ی تیم براوو و تیم آلفا تقسیم کرد و خودش هم علاوه بر ریاست کل تیم استارز شخصا فرماندهی تیم آلفا را برعهده گرفت.
اعضای تیم براوو عبارت بودند از:
۱)انریکو مارینی: فرمانده ی تیم براوو و جانشین فرماندهی تیم استارز.
۲) ادوارد دوی: خلبان تیم براوو.
۳) ریچارد آیکن: بیسیم چی تیم براوو.
۴) کنت جی سالیوان: متخصص ترکیبات شیمیایی تیم براوو.
۵) فورست اسپایر: تک تیرانداز تیم براوو.
۶) ربکا چیمبرز: امدادگر تیم براوو و همچنین جدیدترین عضو کل تیم استارز که در سال ۱۹۹۸ به این تیم پیوست.
و اعضای تیم آلفا:
۱)آلبرت وسکر: موسس و فرمانده ی تیم
۲)کریس ردفیلد: تک تیر انداز تیم آلفا و عضو سابق نیروی هوایی که پس از خروج از نیروی هوایی به استارز پیوسته بود.کریس در خلبانی با انواع هواپیماها و بالگردها و همچنین در استفاده از انواع اسلحه های سبک و سنگین مهارت زیادی داشت.کریس در سال ۱۹۹۷ یعنی یک سال پس از تاسیس استارز به این تیم می پیوندد.کریس همچنین دوست صمیمی فورست اسپایر (یکی از اعضای تیم براووی استارز) هم بود.
۳)جیل والنتاین: متخصص باز کردن قفل ها و خنثی کردن انواع بمب ها بود.او همچنین دختر دیک والنتاین،یکی از سارقان معروف راکون سیتی بود.پدر جیل از او در دزدی هایش به عنوان دستیار استفاده می کرد.در واقع جیل باز کردن قفل ها را در همان زمان یاد گرفت.ولی سرانجام مسیر زندگی اش را تغییر داد و به نیروی ویژه ی امنیت شهر یعنی Delta Force پیوست.پس از مدتی هم برای عضویت در استارز انتخاب می شود.
۴)بری برتون: یک پلیس بسیار باتجربه و متخصص اسلحه که قبلا در عضو تیم S.W.A.T بود.بری که دوست خانوادگی و قدیمی کریس هم بود،در سال ۱۹۹۷ یعنی یک سال پس از تاسیس استارز به این تیم پیوست.بری پس از ورود به تیم استارز،به دوستش کریس ردفیلد نیز پیشنهاد می کند که به این تیم ملحق شود و کریس هم می پذیرد.
۵) براد ویکرز: خلبان تیم آلفا که به خاطر ترسو بودن بیش از حد به دل مرغی معروف بود.
۶) جوزف فروست: مامور تجسس(کاراگاه) تیم آلفا.
گرچه این عمل وسکر (تاسیس تیم استارز) در ظاهر به نفع آمبرلا بود،ولی وسکر نمی دانست که همین اقدام به ظاهر مفیدش بعدها به ضرر او تمام خواهد شد.
اینها فقط بخش کوچکی از جنایات و فعالیت های غیر قانونی و قدرت طلبانه ی شرکت آمبرلا بودند.شرکت آمبرلا همچنان با جدیت تمام به فعالیت های غیر قانونی خود در زمینه ی ویروس سازی و ساخت سلاح های بیولوژیکی ادامه می داد و بدون اینکه کسی کوچک ترین شکی به فعالیت هایش بکند تمام موانع را با بی رحمی و خودخواهی تمام از سر راهش بر می داشت.ولی آیا آمبرلا تا ابد همینطور باقی می ماند یا اینکه بالاخره دستش رو می شود؟به راستی چه کسی می تولند در برابر چنین تشکیلات شیطانی و عظیمی ایستادگی کند…پاسخ این سوالات در بازی های مختلفی که از این سری بیرون امده تا حدی داده شده است. باید دید ایا فرجامی برای این عنوان در کار خواهد بود یا خیر… .
در نسخه ۱ بازی به ماجراهای تیم الفا در عمارت اسپنسر و جان فشانیهای جیل و کریس پرداخته می شود.در این نسخه ذات خراب وسکر نمایان می شود.
نسخه ۲ بازی به ماجرای لیون کندی و کلر خواهر کریس پرداخته می شود.در این نسخه حدود دو ماه از ماجرای نسخه اول گذشته و لیون به راکون سیتی می اید تا روزهای اولیه ماموریتش را شروع کند که متوجه ویروسی شدن شهر و هجوم زامبی ها می شود.
نسخه ۳ به ماجرای تلاش شرکت امبرلا برای پاک کردن واقعیت و از بین بردن افراد باقی مانده گروه استارز می پردازد.در این نسخه در نهایت شهر راکون سیتی با یک بمب هسته ای نابود می شود تا برای همیشه ماجرای ویروس مخرب از بین برود.اما ایا واقعا از بین می رود!؟ نسخه ۴ و ۵ بازی به ترتیب ماجراهای لیون و کریس را شرح می دهد ان هم در حالی که چند سال از انفجار و نابودی شهر راکون سیتی گذشته است.لیون برای یافتن دختر رئیس جمهور به اسپانیا و کریس هم برای نابود کردن باقیمانده گروه های قاچاق سلاح های بیولوژیکی به همراه یارش شوا به افریقا اعزام می شوند و در انجا حتی با وسکر هم مواجه می شوند! .در واقع این دو نسخه نشان می دهند اثار انتی بیولوژیکی ویروس مخرب ژنتیکی هنوز از میان نرفته و به گونه های دیگری رشد کرده است. ناگفته نماند چند بازی میان نسخه ای هم مثل ZERO در این میان عرضه شد که به پیوند کلیات داستان بین نسخه های اصلی کمک کرده است.
منابع
http://residentevil.wikia.com/Resident_Evil_series
http://en.wikipedia.org/wiki/Residen…8video_game%29
تهیه کنندگان
محمد رضا امامی
بهزاد کریمی
خیلی خوب و کامل بود…واقعا خسته نباشین….امیدوارم بازم از این نوع مقاله ها از شما ببینیم
سلام.
من از سن ۱۵ سالگی این بازی رو شروع کردم والان که این متن رو مینویسم ۳۵ سالمه و هنوزم یک گیمر هستم و با دنیای رزیدنت اویل زندگی کردم .اما به جرات میتونم بگم تا به الان همچین بیوگرافی زیبا و دقیقی از ریزدنت اویل نخوانده بودم.
واقعا خسته نباشید و دست مریزاد.
من که لذت بردم و ارزوی لذت بردن از تمامی مراحل زندگی رو براتون دارم دوست دار شما یک old gamer
واقعا عالی بود
ممنون